کد مطلب:316827 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

شراکت با حضرت اباالفضل
این داستان در كتاب چهره ی درخشان قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام، جلد اول، صفحه ی 533، از آقای رضا منتظری (ساكن بابل) نقل شده است:

با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران می آمدیم. حدود شصت كیلومتری بابل، در جاده ی هراز (كه تونلهای متعدد شروع می شود) در داخل تونل اول، سیمهای برق ماشین اتصال پیدا كرد و آتش گرفت. فریاد و جیغ بچه ها بلند شد كه، ماشین آتش گرفت! من دستم را در میان سیمها كه شعله ای از آتش شده بود گذاشتم و سیمها را قطع كردم. دستم سوخت، ولی ماشین سالم ماند، اما با این كار از روشنائی چراغهای اتومبیل محروم ماندیم، و مهم این بود كه اقلاً حدود پانزده تا بیست تونل (كه بعضی از آنها خیلی طولانی می باشند) در پیش داشتیم.

پسرم می گفت: بابا برگردیم بابل ماشین را تعمیر كنیم و بعد به سوی تهران حركت كنیم. گفتم: من كه كارم این است كه برای قمر بنی هاشم علیه السلام گوشت به فقرا می دهم و حتی بعضی همسایه ها از من گله می كنند كه چرا این گوشت نذری به ما نمی رسد؟ اینك دست توسل به دامن ایشان می زنم، از اباالفضل چه دیدی؟! بگو: یا اباالفضل! و برویم.

باری به طرف تهران حركت كردیم. توجه دارید كه اتومبیل ما دیگر حتی یكی از چراغهای كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كلیه ی سیمهای چراغ را برای اینكه آتش نگیرد از باطری ماشین قطع



[ صفحه 207]



كرده بودم و خاموش بودن چراغ در تونل نیز صد درصد مساوی با تصادف است، زیرا داخل تونل در آن زمانها كه چهل سال قبل بود تاریك محض بود. با این حال، به محض اینكه وارد تونل دوم شدیم با كمال تعجب دیدیم چراغ جلوی ماشین مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است!

از تونل كه بیرون آمدیم، به پسرم گفتم: پیاده شو و چراغ را ببین! پیاده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حركت كردیم و در تونل بعدی هم چراغ با روشنگری عجیب خود به حیرت ما افزود! فهمیدم لطفی از جانب آقا شده است.

بدون شك و تردید به راه خود ادامه دادیم و خلاصه، داخل هر تونل كه می رسیدیم چراغ با نوری خیره كننده فضا را روشن می كرد ولی به مجرد اینكه از تونل بیرون می آمدیم تلالؤ خود را از دست می داد، مثل اینكه ماشین چراغ ندارد!

در اثر مشاهده ی این صحنه ی شگفت، حال عجیبی به من دست داده بود كه نمی توانم توصیف كنم ذوق زده شده بودم و مرتباً گریه می كردم، تا بالاخره به تهران رسیدیم، تبعاً می بایستی سیمهای سوخته را مرمت می كردم. گفتم اگر ماشین را نزد رفیقم كه باطری ساز است ببرم، اول حرفی كه می زند این است كه:«من كه به شما گفته بودم با این ماشین مسافرت نكن!!» و این باعث شرمندگی من می شود، لذا ماشین را نزد باطری ساز دیگری كه مردی میانسال ولی غریبه بود (و بعداً فهمیدم كه وی فردی ارمنی است) بردم.

به او گفتم: بیا یك نگاهی به ماشین بیانداز. آمد و نگاهی انداخت و پس از دیدن ماشین، گفت: تمام سیمهای ماشین سوخته است، و یك



[ صفحه 208]



قطعه سیم هم ندارد كه بشود یكی از چراغهای آن را روشن كرد. گفتم: ما یك اباالفضل علیه السلام داریم كه چراغهای این ماشین را، بدون داشتن سیم، و خود به خود، روشن می كند!

باطری ساز ارمنی گفت: اگر ماشین ما موتور هم نداشه باشد اباالفضل علیه السلام آن را راه می اندازد و ماشین خراب هم نمی شود! با تعجب گفتم: تو كه ارمنی و مسیحی هستی چرا این حرف را می زنی؟ گفت: بیا داخل تعمیرگاه و ببین روی آن صندوق پول چه نوشته است؟ گفتم: سواد ندارم.

بالاخره بچه ای را كه آنجا بود نزد صندوقی كه در تعمیرگاه آن ارمنی بود بردم و او عبارت روی آن را خواند كه نوشته بود: «شراكت با اباالفضل»تعجب من بیشتر شد و سر قضیه را از وی پرسیدم.

باطری ساز ارمنی گفت: من قبل از این شغل راننده ی تریلی بودم، زمانی با ماشین و همراه با زن و بچه ام از سرازیرهای پر پیچ و خم بسیار خطرناك جاده ی كندوان چالوس (كه بعضی قسمتهای آن به جاده ی مرگ مشهور شده است) پائین می آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز خالی كرد و ماشین، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوی چشم خود دیدم. برای نجات از مخمصه، مرتب فریاد می زدیم یا عیسی بن مریم، فایده ای نبخشید. یك دفعه خانم من گفت: یا اباالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا ناامید شده بودم صدا زدم: یا اباالفضل مسلمانها! به محض اینكه اباالفضل علیه السلام را صدا زدم تریلی در لب دره متوقف شد.

قضیه (یعنی وضعیت تریلی در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره) به قدری شگفت آور بود كه ماشین های بعدی متوقف می شدند. راه بندان شد. راننده ها می گفتند: چون ماشین ترمز ندارد لذا برای حركت



[ صفحه 209]



باید آن را بكسل كنیم، اما یكدفعه بطور ناشناخته، یك پسر بچه ده دوازده ساله، جلو آمد و گفت: من الان این ماشین را درست می كنم!

دستی به چرخ ماشین زد (با اینكه جواب دادن ترمز هیچ ربطی به چرخ ماشین نداشت) و به من گفت: ماشین را روشن كن برو! و سپس به طور ناگهانی در بین جمعیت ناپدید شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان كردم، دیدم سالم است! حركت كردیم و آمدیم تهران.

از همان تاریخ بیمه ی شراكت با اباالفضل علیه السلام شدم، تریلی را فروختم و سالهاست كه به باطری سازی ماشین اشتغال دارم و وضع اقتصادیم خوب است. و این صندوق را كه می بینی در مغازه ام گذشته ام، برای آن است كه هر چه درآمد دارم نصف می كنم، نصف آن را خود بر می دارم و نصف دیگر را در این صندوق می ریزم ایام عاشورا كه فرا می رسد، پولهایی را كه در این صندوق جمع شده خالی می كنم و همه را به امامزاده زید، كه در شمیران است، برده به متولی آنجا می دهم تا برای آقا اباالفضل علیه السلام خرج كند (توجه داشته باشید چنانكه خود این باطری ساز گفته بود و نقل كردیم، او هنوز مسلمان نشده بود ولی این چنین اعتقاد محكمی به آقا قمر بنی هاشم داشت).



نه آن طاقت كه برگردم تنت بر جای بگذارم

نه قوت تا كه جسمت را ز روی خاك بردارم



الا ای مونس تنهائیم در بین دشمنها

چگونه در میان دشمنان تنهات بگذارم



مخور غم گر قیامت متصل گردیده بر سجده

كه پیش تیر دشمن من ركوعش را بجا آرم



تو بعد از من نماندی تا تنم از خاك برداری

مرا مهلت نباشد تا تو را بر خاك بسپارم



[ صفحه 210]



اگر تا صبح محشر در كنار كشته ات باشم

به هر زحمت هزاران بار جای اشك، خون بارم



جراحات تنت آنقدر بسیارند، عباسم

كه ممكن نیست زخمت را بشویم یا كه بشمارم



چنان بی تو به چشمم ملك هستی تیره گردیده

كه گوئی روز روشن آسمان را دود پندارم



الهی «میثم» دلخسته ام اشك مرا خون كن

كه شرح این مصیبت را به خون دیده بنگارم



شعر از غلامرضا سازگار «میثم»





[ صفحه 211]